سلام.

ایندفه  با  حرف  اومدم.

حرف واسه گفتن دارم 

واقعا حرف دارم.


از واقعیت های زندگیم که همیشه ازشون فرار کردم,


از چیزایی که دورم میبینم و نمیتونم به زبون بیارم ,


 از ظلم هایی که میکنن بهم و میشه به بقیه.


 از.

 از

 از.


درد دل نه , از مشکلاتم باید بگم.


دورمو خالی کردم وقتی دیدم هیشکی درکم نمیکنه , هیشکی منو نمیفهمه, هیچ کدوم از اطرافیانم نمیدونن که من کیم  ,  چیم, از کجا اومدم و قراره به کجا برم , هدف و مقصدم چیه.همیشه باهام خندیدن و دوتا متلک پروندن و خیلی راحت رد شدند.


میگن سر خوشی الکی میخندی .

میخندم تا خودمو , گذشتمو , کارایی که کردمو , مشکلاتمو فراموش کنم .


من

با هیشکی هیچوقت سعی نکردم صمیمی و راحت باشم ,

که شاید بعدا های نه چندان دور راز هامو فاش کنه و هرچی از من دونسته رو به زبون بیاره.


و من نه دوستی  دارم که باهم صمیمی باشیم و نه کسی هست که باهاش تا به حال حرف خاصی زده باشم از خودم از زندگیم .


تا اینجایی که میدونم  و به یاد میارم سعی کردم به کسی نزدیک نشم همرو از خودم دور کردم.


و همیشه خنده و قه قهه و مسخره بازی . سلاحم بوده 

میشه گفت یه سلاح خنثا .



دوستام معمولا در حد یه شوخی ساده و دو کلوم حرف بی سرو ته هستن .

که بیشتر به هم کلاسی نزدیک ترند  تا اینکه به دوست.


اما میشه گفت بیشترشون که جنبه ی صحبت رو ندارند.


و بعد از کمی صحبت کردن  دیگه برای همیشه فضای من رو به صورت و سیستم شوخی میبینند و مدام در حال تمسخر کردن من هستند و مجبور میشم یه روی نا خوش ایند به اونا نشون بدم ،  [ و باز هم این رفتار. بازخورد طرف مقابلم هستش ].


خواستم تو سال جدید ، یه سری تغییرات اساسی به خودم بدم.


اما سعی نکردم.نشد.



این رو قبول دارید که ادم وقتی به سن بلوغ میرسه ,اون شخصیت و عقایدش هم تغییر میکنه ، 

مثلا خوده من.

تا همین یکی دو ساله پیش دوست داشتم یه خواننده یا یه کارگردان و یا یه فرد معروف باشم و اما وقتی پا به این سن گذاشتم.


حتی سبک موسیقی گوش دادنم هم تغییر کرد .

 به عکاسی و دوربین شدیدا علاقه مند شدم


اینجوریه که وقتی تو این سن یه چیزایی رو الگو قرار میدی و ازشون خوشت میاد 

اونا میشن سبک زندگی کردنت  و تو اینده عوض کردنشون سخت میشه برات.


و وقتی من تو این سن پا گذاشتم 

میشه گفت اون ممرضای قدیمی مرد ، فوت شد .رفت.


یه چیز جدید ، روانی ، دیوونه ، ساخت .

یه کسیو ساخت که همیشه میخنده ، وقتی تنهاست با خودش میجنگه ،همیشه تو کاراش میلنگه ،


چون اطرافیانش نساختند بهش ، بابه میلش باهاش نبودند ، اون طوری که باید میبودند نبودنند ، 

ظاهری ساده و آروم ، با دورنی وحشی و سفت و سخت.


حتی یه نفر  هم  حاظر نشد بامن باشه ، 

 (خارج از قضیه ی جنس مخالف هست منظورم ) دوست ، رفیق رو میگم از اون رفاقتا میخوام که بیست چهاری با هم دیگه هستند.

حرف هم دیگه رو بفهمند.


بار ها و بار ها گفتم , اصلا اهل رفاقت با دختر جماعت نیستم.


چون میدونم وقتی یه پسر که میدونه تو چی میگی درکت میکنه  حرفتو میفهمه.

چرا بری سراغ یه دختر که با هزار جور ناز و اداش کنار بیای.


و خدا رو شکر از اون پسرا نیستم که دنبال چیزه دیگه هستند تو رابطه با جنس مخالف ، که بهتره وارد بحثش نشیم.


و در اخر بحثمو خلاصه میگم :


سختیای زیادی کشیدم.

طعم تلخی زیاد چشیدم.

تنها بودم همیشه نه به اسم

 [منظورم تنهایی تو جمع هستش]


همیشه دنبال چیزایی بودم که شاید به ذهن هیچکس تا به حال خطور نکرده باشه


چیزایی رو میدونم که اگه دنبالشون برم صد در صد موفق میشم. 

و  میدونم  خیلیا  تو راهش شکست خوردند .


من بر خلاف بقیه ی هم سنام.چیزایی رو دوست دارم.

 که یه نوجونی که تو رفاه بوده قابل درک و فهم نیست براش


.


و در آخر.


#همیـــــــن.


وبگاه شخصی صدرا مومنی یه ,، ,رو ,تو ,هم ,میشه ,میشه گفت ,این سن ,چیزایی رو , از  از ,تا بهمنبع

1460 روز نبود

1396

ممرضا

مار نباشیم

گم

نميدونم چرا

جلوتر

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

چشم انتظارم تعمیر موبایل-آوافیکس ارزانی پرسش مهر 98-99 | ارائه انواع مقاله و داستان و انشا و سایر آثار ahn1369009 سفارش برش آلومینیوم قفس فیلم تیکه های باحال نماشویی با قیمت ارزان تصویرسازی و جلوه های ویژه ی رایانه ای