تو این مدت خیلی چیزارو فهمیدم .
بعد های دیگه ای از ادما و طرز برخوردشونو دیدم .
فهمیدم حقیقت اون چیزیه که ازش فراری هستیم .
یادمه میگفتن مار تو استینت پرورش نده .
اما بعد از کمی زندگانی تازه یافتم ما هممون ماریم ، اگه بخوایم حساب خودمونو از بقیه جدا کنیم لااقل کمه کمش مویرگی ، اطرافیانمون مارن .
حالا چرا مار ؟
خودمم نمیدونم ، اما یه حدس هایی میزنم که به این دلیل باشه که طبق یافته ی پژوهندگان قرون اخیرا ،
اینکه مار پوست میکنه و هر چند وقت یه بار میره تو یه جلد تازه .
اما من همیشه انقد خوب نبودم ، که این لطف رو به اطرافیانم بکنم و بهشون بگم مار :|||
بگذریم نقطه سر خط.
یه روز زیر یه درخت دراز کشیده بودم و از سیگار بهمن دو هزارتومنیم کام میگرفتم با خودم گفتم الان این درخت سیب که هیچی ، گلابی هم نداره بخوره به کله ی پوکم که نیوتون نسخه قرن بیست و یکمش بشم . بعد از اندکی دلداری
( نگه داشتن دل خود در دست )
گفتم کمه کمش هری پاتر نشم دیگه صادق هدایت که میشم .
مگه نه ؟ .
پ.ن 1 :
بیاین مار نباشیم دوستان
پ.ن 2 :
هرچی هستیم باشیم اگر چه مار میشن بقیه با این حرکتمون .
بیخیال نگران نباش تو پی نوشت یک بهشون گفتم مار نباشن .
تو خودت باش .